اشعار رضا جعفری

  • متولد:

او چشم بست از کلمه بیست و پنج سال / رضا جعفری

بعد رکوع رکعت دوم شهید شد
در پیش چشم این همه مردم شهید شد
 
جرمش همین که نان جو می خورد سفره اش
این مرد هم به خاطر گندم شهید شد
 
عمری از آشتی خدا گفت و عاقبت
در راه رفع سوء تفاهم شهید شد
 
او چشم بست از کلمه بیست و پنج سال
تا خواست پا دهد به تکلّم شهید شد
 
تنها نگین درّ نجف رفت زیر خاک
این دُرّ آبدار نشد گم، شهید شد
737 0

برگشتم از رسالت انجام داده ام / رضا جعفری

برگشتم از رسالت انجام داده ام

زخمی ترین پیمبر غمگین جاده ام


نا باورانه از سفرم خیل خارها

تبریک گفته اند به پای پیاده ام


یا نیست باورم که در این خاک خفته ای

یا بر مزار باور خود ایستاده ام


بارانم و زبام خرابه چکیده ام

شرمنده سه ساله از دست داده ام


زیر چراغ ماه سرت خواب رفته ام

بر شانه کجاوه تو سر نهاده ام


دل می زدم به آب بر آتش برای تو

از خیمه ها بپرس که پروانه زاده ام


چون ابر اب می شدم از آفتاب شام

تا ذره ای خلل نرسد بر اراده ام

2382 0 3

بدون فاصله حس می کنم حضور تو را / رضا جعفری

 

دلم دوباره خبر می دهد ظهور تو را

بدون فاصله حس می کنم حضور تو را

 

به من مگو که نرفته چگونه برگردد

مسیر جاده خبر می دهد عبور تو را

 

کدام آینه در این زمانه ناقص نیست؟

که خوب جلوه دهد انعکاس نور تو را

 

شبی به سینه ی توفانی ام به صید بیا

مگر که لمس کنم رشته های تور تو را

 

من از زیارت ناحیه خوب دانستم

شکسته است کسی شیشه ی غرور تو را

 

2407 2 3.57

برگشتم از رسالت انجام داده ام / رضا جعفری

برگشتم از رسالت انجام داده ام

زخمي ترين پيمبر غمگين جاده ام

نا باورانه از سفرم خيل خارها

تبريك گفته اند به پاي پياده ام

يا نيست باورم كه در اين خاك خفته اي

يا بر مزار باور خود ايستاده ام

بارانم و ز بام خرابه چكيده ام

شرمنده ی سه ساله ی از دست داده ام

زير چراغ ماه سرت خواب رفته ام

بر شانه ی كجاوه ی تو سر نهاده ام

دل مي زدم به آب و به آتش براي تو

از خيمه ها بپرس كه پروانه زاده ام

چون ابر آب مي شدم از آفتاب شام

تا ذره اي خلل نرسد بر اراده ام
2990 1 4.75

در ركاب شوق حرف از قامت كوتاه نيست / رضا جعفری

هيچ موجى از شكست شوق من آگاه نيست
در كنار ساحلم امّا به دريا راه نيست

تا مپندارند با مرگم تو مى ميرى بگو
اينكه می بينيد فعل است و ظهور، الله نيست

در مسير لا و الا خون عاشق می دود
در دل معشوق مطلق راه هست و راه نيست

كاروان تشنه اشكت را نشانم داده است
منزل من چشم هاى توست، پلك چاه نيست

روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاك
در مقام جلوه خورشيد جاى ماه نيست

مى برى من را و پا را مى‏كشم روى زمين
در ركاب شوق حرف از قامت كوتاه نيست

صوت داود است جارى از فضاى سينه‏ام
در مسيرش استخوانى گاه هست و گاه نيست

مى زنيدم ضربه امّا من نمى ريزم فرو
كوه را هيچ التفاتى بر هجوم كاه نيست


 
3257 2 5